دلتنگی ها
دلتنگی ها

دلتنگی ها

سیاوش قمیشی

خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی بینی
توی خواب گلهای حسرت نمی چینی

دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه
جای سیلی یا یه باد روش نمی مونه
دیگه بیدار نمی شی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی

رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگل رو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره

دعا

خداوندا گناهان مراببخش

خداوندا37 سال است که من بنده توهستم

من شکرگذار بندگی تونبودم

ولی

توشکرگذارافریدن من بودی

زیرا که هیچگاه تنهایم نگذاشتی و من همیشه توراتنهاگذاشتم

خداوندا کمکم کن که به تونزدیک شوم

تولدم

باز چرخش زمین 

و گذر،سال و ماه و روز

یک سال گذشت و هنوز زنده ام 

نمیدانم بگویم تولدم مبارک یا زنده ماندنم...

ستاره سهیل


قصه ماهی

یه ماهی بود که این ماهی در کنار دوستاش زندگی میکرد

توی یه دریاچه که نور روی ابش میدرخشید و اب اون دریاچه به زلالی نور بود

ماهیه بین دوستاش قشنگ ترین ماهی بود و زبانزد همه ماهی های اون دریاچه بود

غرور نداشت و با همه ماهی ها مهربون بود و به همه کمک میکرد

بعض از دوستاش بهش حسادت میکردن و دوست داشتن بلایی سر این ماهیه بیاد

ماهیه تو ارزوهاش همیشه دوست داشت ازدواج کنه و شوهرش هم مثل خودش مهربون و دوست داشتنی باشه

یکی از روزها که درخشش افتاب مثل هر روز دریاچه رو مثل ایینه پر نور و روشن کرده بود ماهیه از خواب بیدار شد

امروز روز خاصی بود انگار قرار بود یه اتفاق بیوفته

ماهی طبق معمول همیشه اماده شد که به کارهای روزمره اش برسه

رفت به سمت دوستاش اما غافل بود که براش یه نقشه شوم کشیدن

خلاصه یکی از ماهیها بهش گفت یه ماهی اومده که خیلی تو رو دوست داره و داره برات گریه میکنه از من خواسته که ازت خواستگاری کنم

برو بالای دریاچه ببینش اونم مثل خودت مهربونه و زیبا

فقط یادت باشه خیلی عاشق کارهای سوپرایزیه

اگه کاری کرد ناراحت نشی

ماهیه به سمت بالای دریاچه راه افتاد

توی راه به خوشبختی هاش فکر میکرد به عروس شدناش و لباس تور سفید پوشیدنهاش

به بچه های اینده اش به خونه پر از مهر و صفاش

بلاخره رسید بالای دریاچه

و نگاه کرد

دریاچه مثل همیشه اروم بود و صدای اب بود که میومد

ناگهان از بالای سرش یه تور سفید انداختن روی سر ماهیه و ماهیه خوشحال شد و دوباره به ارزوهاش و خوشبختی هاش فکر کرد

تور سفید و زیبا بود

چند لحظه گذشت و ماهی همینجور چشماش و بسته بود و به ارزوهاش فکر میکرد

یهو به خودش اومد دید که توی تور ماهیگیر گیر کرده و راه فراری نداره

و اون اسیر ماهیگیر شده بود

و ماهیگیر داشت تور ماهیگیریشو جمع میکرد و ماهیه تقلا میکرد

اما هرچی که دست و پا میزد بیشتر گیر میکرد

ماهیگیره تورو جمع کرد و ماهی رو به خشکی رسوند

و ماهیه توی خشکی توسط ماهیگیر کشته شد

و خوراک ادمها شد

روح ماهی به اسمون پیوست و اونجا بود که روح ماهییه فهمید دنیا خیلی کوچیکه و وقتی که به اصل هرچیزی میپیوندی اونجاس که میبینی تولد دوباره ای برات شکل گرفته

خاطره

چه زودروزهای بی تو بودن تمام شد
وبازخاطره ای تکرارناشدنی ازقاب عکسی شدیم که 
خاک گرفته روی دیوار مانده وبیخبریم
که همین لحظه هم خاطره ای است برای فردا
تقدیم به بهترین رفیق وداداشم افشین جون